باران نگاهم بر سیمایت بارید ونگاهت را تر کرد.
ولی افسوس نگاهت مصنوعی بود .
ولبهای همیشه خندان بر روی صورتت شکفته بود.
لیک لبخندی مصنوعی.
دستی به گیسوانت کشیدم و.
شب در من فرو افتاد.
پلکی زدم .
پلکی زدم وبه شهر چشمانت سفر کردم.
گویی در آسمان بودم؟آری.
دستی به آسمان نگاهت کشیدم.
آسمان زیر پلک هایت گم شد.
انگار برای همیشه خوابیدی.
گر چه آن روز دستانت ســـردبود.
ولی باز هم عروسک خیالم بودی.
درباره این سایت